Blue light, black shadow
Part 4
هیونجین داشت خواب میدیذ، داشت بیهوش میشد، همچین زیبایی امکان نداشت واقعی باشه، پس چرا نگهبانان هم مثل هیونجین نشدن، یعنی اونا هم حس هیونجین رو داشتن، یا شاید اون پسر سفید با مو های بلوند و لب های گلبهیش، کک و مکانی روی بینی و زیر چشمش و چشمای اقیانوسیش،
فقط هیونجین رو شیفته کرده بود...
نمیتونست حرف بزنه، ولی نمیتونست اون پسر رو از دست بده، خودش رو جم و جور کرد و صداش رو صاف کرد و دوباره چهره جدی به خودش گرفت و پرسید...
-:اسمت چیه...
+:لی فیلیکس آقا
-:چند سالته؟
+:۱۸ سال آقا...
اشاره ای به خدمتکارش کرد...
-:میتونی بری، بعداً صدات میکنم...
~:بله... آقا...
دوباره رو به فیلیکس کرد و پرسید...
-:هنر خاصی چیزی بلدی، کلاس خاصی میری...
+:پیانو آقا... میتونم پیانو بزنم و آواز بخونم...
-:خوبه...
دوباره خدمتکار رو صدا زد...
-:همین خوبه...
~:آخه آقا، بقیه...
-:بقیه رو رد کن برن، همین خوبه...
~:ولی آقا، خوب دقت کنید، قراره مدت زیادی با این خدمتکار بمونید نظرتون چیه همه رو ببینیم بعد...
-:پدرم موقع انتخاب خدمتکار چند بار یه کلمه رو تکرار کرد؟
سرش رو پایین انداخت...
~:متاسفم...
-: مرخصی...
همون طور که سرش رو به پایین بود آه آرومی کشید و از محل خارج شد و بقیه رو هم خارج کرد
هیونجین رو به فلیکس کرد و گفت...
-:تو هم مرخصی... از فردا کارت شروع میشه
+:نمیشه... از همین امروز...
همون طور که سرش پایین بود نگاهی به فیلیکس انداخت و گفت...
-:خیلی دوست داری، امشب شروع کن...
لبخند شیرینی زد، مثل گلی که بهش آب دادی اون سرزنده شده...
-:چشم! خب شما چیزی لازم ندارین؟
یه نگاه به سر تا پای پسر انداخت و پوزخند نام معلومی زد...
-:نه...
از پشت صندلی بلند شد...
-:دنبالم بیا...
هیونجین داشت خواب میدیذ، داشت بیهوش میشد، همچین زیبایی امکان نداشت واقعی باشه، پس چرا نگهبانان هم مثل هیونجین نشدن، یعنی اونا هم حس هیونجین رو داشتن، یا شاید اون پسر سفید با مو های بلوند و لب های گلبهیش، کک و مکانی روی بینی و زیر چشمش و چشمای اقیانوسیش،
فقط هیونجین رو شیفته کرده بود...
نمیتونست حرف بزنه، ولی نمیتونست اون پسر رو از دست بده، خودش رو جم و جور کرد و صداش رو صاف کرد و دوباره چهره جدی به خودش گرفت و پرسید...
-:اسمت چیه...
+:لی فیلیکس آقا
-:چند سالته؟
+:۱۸ سال آقا...
اشاره ای به خدمتکارش کرد...
-:میتونی بری، بعداً صدات میکنم...
~:بله... آقا...
دوباره رو به فیلیکس کرد و پرسید...
-:هنر خاصی چیزی بلدی، کلاس خاصی میری...
+:پیانو آقا... میتونم پیانو بزنم و آواز بخونم...
-:خوبه...
دوباره خدمتکار رو صدا زد...
-:همین خوبه...
~:آخه آقا، بقیه...
-:بقیه رو رد کن برن، همین خوبه...
~:ولی آقا، خوب دقت کنید، قراره مدت زیادی با این خدمتکار بمونید نظرتون چیه همه رو ببینیم بعد...
-:پدرم موقع انتخاب خدمتکار چند بار یه کلمه رو تکرار کرد؟
سرش رو پایین انداخت...
~:متاسفم...
-: مرخصی...
همون طور که سرش رو به پایین بود آه آرومی کشید و از محل خارج شد و بقیه رو هم خارج کرد
هیونجین رو به فلیکس کرد و گفت...
-:تو هم مرخصی... از فردا کارت شروع میشه
+:نمیشه... از همین امروز...
همون طور که سرش پایین بود نگاهی به فیلیکس انداخت و گفت...
-:خیلی دوست داری، امشب شروع کن...
لبخند شیرینی زد، مثل گلی که بهش آب دادی اون سرزنده شده...
-:چشم! خب شما چیزی لازم ندارین؟
یه نگاه به سر تا پای پسر انداخت و پوزخند نام معلومی زد...
-:نه...
از پشت صندلی بلند شد...
-:دنبالم بیا...
- ۱.۲k
- ۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط